یه وقت خالی کوچولو برای نوشتن وبلاگ
از کجا برای دوستای گلم بنویسم که اینقدر مشغولم که وقت سر خواروندن ندارم .
رز کوچولوی گلم چهارشنبه ۲ ساله میشه و ما یه جشن کوچولو دیروز براش گرفتیم. خیلی خوب بود و حسابی خوشحال شد و شادی کرد.
ماماه عزیز مهربونم هم که هفته پیش با اولین بلیطی که گیرش اومده بود اومد پیشمون و حسابی خونمون گرم و روشن شده. هیچ چیز و هیچ کس جای مادر آدم رو نمیتونه پر کنه جز خود خود مهربونش.![]()
این هم مال مامان جونم که به اندازه دنیا دوسش دارم.
گرد باد افسردگی بد زایمان هم هی بهم حمله میکنه ولی به کمک حامد و مامان و رزی هی از خود دورش میکنم. ولی امیدوارم که به کلی ازم دور بشه که خیلی چیز مزخرفیه.
رایان عزیز گلم هم که مثل وقتی که تو شکمم بود همنطور آروم و ساکته و تصمیم داره همینجوری به مامانش حال بده تا مامان دوباره انرژی سابق رو کسب کنه تا به هر دو تا گلهاش و همسر عزیزش انرژی بده. در ضمن هفته دیگه یک ماه میشه به امید خدا و جمعه ختنه اش میکنم اگه خدا بخواد. اولین ناملایمتی دنیا رو بهش وارد میکنیم. ولی چه کنیم که قانونییه که خدا جونم وضع کرده وبرای سلامتی خودشه والا اصلا زیر بارش نمیرفتم.
رز نازم هم که تا دلتون بخواد شیطونی میکنه و خودش رو برای مامانیش لوس میکنه از صبح تا شب شعر میخونه و خدا رو شکر از وقتی رایان بدنیا اومده حس میکنه بزرگ شده و غداش رو خودش میخوره و اشتهاش باز شده و کلی هم به من مثلا کمک میکنه.
اونروزی رایان رو شیر داده بودم و دلش کمی درد میکرد . من هم دستم بند بود و نمی تونستم بغلش کنم . دیدم که دختر مهربونم یه چیزی گذاشته زیر پاش از بالای تخت رایان داره رایان رو نگاه میکنه و سعی میکنه که آرومش کنه میگه:
ببین کتاب و این جک این هم جیله. ببین لگو رو ٬ لگو دوست داری؟
بیا این لگو .
بیا این توپو ( توپ).
چیه چیه چرا گریه میکنی؟ مامان Baby گریه میکنه.
خلاصه وقتی اومدم که رایان رو بغل کنم دیدم طفلکی اینقدر تختش پر از اسباب بازی شده که جا نیست دستاش رو تکون بده.
اصلا فکرش رو هم نمیکردم که رز اینقدر خوب با شرایط جدید کنار بیاد.
خدا رو شکر
در ضمن ببخشید که به وبلاگ های دوستای خوبم سر بزنم به محض اینکه سرم یه کم خلوت بشه و جا بیافتم به همه دوستام سر میزنم. امیدورام که همگی خوب و خوش باشید![]()
رز عزیز ما در 6 مهر ماه سال 1383 در شهر کیچینر کانادا پا به این دنیا گذاشت و زندگی و خونه ما رو با وجودش گرمتر و با نشاط تر کرد.رایان فقسلی رو هم خدا دوسال بعدش 10 شهریور 1385 در همون شهر کیچینر کانادا بهمون هدیه کرد. البته قرار بود که سوم مهر به دنیا بیاد که کوچولوی ما طاقتش سر اومد و زودتر به ما پیوست.