عشق جاودانه من
سلام ٬ من باز اومدم![]()
قبل از رفتنم میخواستم راجب دو چیز مهم تو دفتر خاطرات وبلاگیم نوشته باشم.که حیف بود اگه یاداشت نمیکردم. یکی تولد عشقم
. یکی سالگرد عشقمون![]()
![]()
. اولیش شب یلدا .دومیش اول ژانویه.
اصال باورم نمیشه که هفت سال میگذره .انگار همین دیروز بود اومده بود خواستگاریم.یادم نمیره روز اول که دیدمش ٬تو دنیای سردرگمی خودم پرسه میزدم . درس میخوندم و داشتم خودم رو برای امتحان دکتری آماده میکردم. یهو از راه رسید . از روی حس کنجکاوی و فضولی میخواستم ببینمش٬ چون کسی که معرفی کرده بود بهم گفت: چشماش سبزه و خوش قیافه است . آخه اون روزها قید ازدواج رو زده بودم و اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. فکر میکردم خیلی کار سختیه و نمیتونم مرد مورد علاقه ام رو به راحتی پیدا کنم . مردی که عاشقش باشم ٬عاشقم باشه و پدر خوبی برای بچه هام. هزار و یک چیز دیگه که تو ذهنم بود..............
آره داشتم میگفتم ٬روزی که با مامانش اومده بود خونمون وقتیکه گل رو از دستش میگرفتم یه لحظه به چشماش نگاه کردم همه چیز برام عوض شد. چشماش آینه و روشنی از وجود پر مهرش بود. برق چشمای مهربون و صادق سبز رنگش تو دلم جرقه ای انداخت که دیگه نمیتونستم بهش بی توجه باشم. یه چیزی تو دلم گفت: این خودشه! همون مرد زندگیته.! همون که سالها تو ذهنت بود و تو دنیای واقعیت پیداش نمیکردی !آ خه تو اون دوران حسابی از صرافت ازدواج افتاده بودم و فقط ذهن رو با درس مشغول کرده بودم.
روز عقد توی محضر وقتی عاقد داشت خطبه عقدمون رو میخوند٬ گوشهای من چیزی نمیشنید. دلم بی تاب بود. شک داشتم ٬ با خودم میگفتم نکنه دارم اشتباه میکنم؟ آخه زیادی به حرف دلم گوش کرده بودم و فقط با ۴ جلسه صحبت وچندبار بیرون رفتن بعد ۱ ماه تصمیم خودم رو گرفته بودم. آیا اینهمه به صدای دل اطمینان کردن درست بود؟! هر باری که بهش نگاه میکردم انگار گفتگوی دل من رو با خودم میشنید و میدونست تو دلم چه خبره. چشمهاش رو با آرامش روی هم میگذاشت بعلامت تایید و بهم اطمینان میداد که درسته ! اشتباه نکردی! میتونم خوشبختت کنم فقط کافیه به من اطمینان کنی.
امروز که هفت سال از اون روزها میگذره. از اینکه به صدای قلبم گوش کردم خیلی خوشحالم.بهش اطمینان کردم عهد وپیمان عشق رو باهاش بستم .و چه خوب شد که بستم چون الان میفهمم که هیچ کس دیگه ای جز خودش نمیتونست پدر ایده ال بچه هام باشه.
تو این مدت یه وقتهایی بالا و پایین های زندگی من رو عوض میکرد . زایمان و خستگی های بعدش و دوریهای اولیه وغربت.ولی هیچ چیز نمیتونه عشق من رو تغییر بده و همیشه مهربونی و صبرش من رو دوباره به خودم بر گردونده.
عزیزم٬ دلم میخواست این چیزها رو اینجا بنو یسم تا اگر یه روزی بچه ها مون خواستند وبلاگ خاطرات مامان رو بخونن ٬بدونن که مامانشون چقدر عاشق پدرشون بوده و هست.
رز عزیز ما در 6 مهر ماه سال 1383 در شهر کیچینر کانادا پا به این دنیا گذاشت و زندگی و خونه ما رو با وجودش گرمتر و با نشاط تر کرد.رایان فقسلی رو هم خدا دوسال بعدش 10 شهریور 1385 در همون شهر کیچینر کانادا بهمون هدیه کرد. البته قرار بود که سوم مهر به دنیا بیاد که کوچولوی ما طاقتش سر اومد و زودتر به ما پیوست.