خیلی وقت بود که ننوشتم ولی خیلی دلم میخواست بیام و بنویسم.خیلی وقتهام پر بود این فیس بوک حسابی ما رو مشغول خودش کرده. ولی خداییش اینجا رو هرگز فراموش نخواهم کرد.
از کجا بگم ؟ از خودم یا بچه ها؟! بچه ها که قربون جفتشون برم روز به روز شیرین تر و با نمک تر میشن .عاشق همه شیطونیی هاشونم که هر روز مدلش فرق میکنه. البته بگم ها یه روزهایی هم واقعا کم میارم.
رایان عزیزم ۱۲ روز دیگه سه سالش میشه. آره سه ساله کی باورش میشه؟ انگار همین دیروز بود که از حاملگیم توی وبلاگ مینوشتم و از اشتیاق اینکه بچه ام چه شکلیه شبها خوابم نمی برد.
رز خوشگلم هم هر روز خوشگل تر و خانوم تر میشه و ۳۹ روز دیگه ۵ سالش میشه. پنج ساله که خدا این هدیه قشنگ رو به من و باباش هدیه کرد و رنگ زندگی ما رو رنگین کمانی کرد.
دختر پنج ساله مامان حالا دیگه شبها برای مامانش کتاب داستان میخونه. یه وقتهایی هم داداشیشو بغلش رو مبل مینشونه و اینقدر براش کتاب میخونه تا داداشش خوابش ببره.
باورم نمیشد که به این سرعت با سواد بشه. من خودم دوم دبستان بودم که روان میتونستم کتاب بخونم یعنی چهار سال از سن فعلی رز بزرگ تر بودم.
رایان دیگه حسابی با اون زبون شیرینش بلبل زبونی میکنه و کاملا فارسی و اینگلیسی صحبت میکنه.شخصیت خاصی داره و فقط از وجودش آرامش میگیرم. خدا با دادن این هدیه قشنگ هم به خونمون آرامش رو عطا کرد.
مونا هم داره به این دوتا سر کله میزنه و کیف میکنه.گاهی وقتها هم به قول رز قاط میزنه.
دو هفته دیگه مدارس باز میشن و تابستون کوتاهمون تموم میشه. کلی از تابستون استفاده کردیم ازتمام روزهای آفتابی و قشنگش.
رز عزیز ما در 6 مهر ماه سال 1383 در شهر کیچینر کانادا پا به این دنیا گذاشت و زندگی و خونه ما رو با وجودش گرمتر و با نشاط تر کرد.رایان فقسلی رو هم خدا دوسال بعدش 10 شهریور 1385 در همون شهر کیچینر کانادا بهمون هدیه کرد. البته قرار بود که سوم مهر به دنیا بیاد که کوچولوی ما طاقتش سر اومد و زودتر به ما پیوست.